وبلاگ طلسم شده ی من

ساخت وبلاگ
مردهای فامیلمون از من خوششون نمیاد. به طور کلی مردها از من خوششون نمیاد. مردهایی که میگم، توی بازه‌ی سنی بیست تا چهل ساله هستن و علت عمده‌ی این خوش نیومدن، اینه که توی بحث‌های فامیلی و توی مهمونی با نظرشون مخالفت می‌کنم. حس گندی دارم که ازم خوششون نمیاد و اینو به شکل‌های مختلف نشون میدن (مثلا اینکه کلاً وجود منو موقع حرف زدن نادیده میگیرن) ولی بازم برام درس عبرت نمیشه :)) چرا روی خودشون کار نمی‌کنن... که بدون اینکه بهشون بربخوره با یه آدمیزاد دیگه که از قضا مرد نیست صحبت کنن. و اگه با نظرشون مخالف کردن حس نکنن ضایع شدن. ولی شایدم تقصیر منه.خخخخبه درک :دیپ.ن: آدم‌ها فارغ از جنسیت‌شون باید بتونن با آرامش و بدون تعصب در مورد چیزهایی که میخوان صحبت کنن. و اگه کسی گفت اشتباه میکنی، یا مخالفم، بتونن دلایلشون رو بگن. تنها خط قرمز بی احترامی به شخصیت آدم و برچسب زدنه. اگه بلدین اینطوری صحبت کنین، شما دوست خوب من هستین! و اگر اینجوری نیستین احتمالا خیلی زود از من بدتون میاد. چون من با خیلی از نظرات شما مخالفم :) وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 80 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 17:38

می‌خواستم کتابی که بهم هدیه داده رو بردارم و بغل کنم و بخوابم. می‌خواستم گریه کنم. یکی از چیزهایی که آدم با بزرگ شدن یاد میگیره اینه که چجوری هق‌هق گریه‌هاشو کنترل کنه. تبدیلشون کنه به هیچ. یا بدتر، تبدیلشون کنه به خنده. به عنوان یه دختر خیلی کم گریه می‌کنم. وقتی با دوستام حرف میزنم میبینم گریه کردن توی ناراحتی، شرایط سخت یا عصبانیت براشون یه چیز عادیه. برای من از وقتی رفتم دانشگاه... کمرنگ شده. الان دیگه کلا محو شده. غیر از یکی دو باری که خانواده منو تا مرز... پخ‌پخ کردن خودم فرستادن. پخ‌پخ کردن. میدونین که یعنی چی.آخرین باری که کتاب رو برداشتم و بغلش کردم دو سال پیش بود. قبلا گفتم، مامانم به صورت اپیزودی، سرنوشت رقت‌بار دخترهایی رو که ازدواج نمی‌کنن، یا بدتر، ازدواج میکنن و بعد طلاق میگیرن رو برام تعریف می‌کنه. میگه همه‌شون میگفتن نمی‌خوان ازدواج کنن ولی بعد به ازدواج با کسی که خودش شیش‌تا بچه‌ داشته یا خیلی ازشون پایین‌تر بوده یا... تن دادن. نمیدونم توی داستان‌های مامانم، کسی بوده که حاضر نشده باشه ازدواج کنه چون یه نفر دیگه رو دوست داشته؟ و می‌دونسته بهش نمیرسه‌‌؟ اونوقت چی؟ نه؟ توی پیشفرض‌ها چنین گزینه‌ای وجود نداره؟کتابخونه بالای سر مامانمه. مامانم خوابه. اگه خواب نبود برش می‌داشتم. امشب خیلی خندیدم. هر بار حس کردم گلوم گرفته خندیدم. نمیدونم... اشکال نداره یواشکی یه ذره گریه کنم؟ وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 17:38

وقتی از مدرسه میام حس می‌کنم روی ابرا پرواز می‌کنم. خسته‌م. گلوم گرفته. ولی چجوری ممکنه انقدر کیف بده؟ امروز از صبح با بچه‌های هشتم و نهم بودم و چهارتا کلاس پشت سرهم رفتم. جای یکی از دبیرها اومدم. اولش، یعنی اول سال سخت بود. انقدر سخت که دو هفته‌ی اول حالت تهوع داشتم. من یا استرس نمیگیرم، یا وقتی بگیرم (که خیلی به ندرت اتفاق میفته) از شدت استرس منهدم میشم. الان نصف سال گذشته و دیگه بچه‌ها، اداهاشون، قلق‌های کلاس‌داری و... خیلی‌هاش دستم اومده. فرمولش یه خطه:با بچه‌ها ارتباط بگیر، همدلی کن، تذکر بده، با پروژه پیش برو.وقتی مرحله‌ی اول اتفاق بیفته، دیگه هرچی داد و بیداد کنی و دعوا کنی بچه‌ها دلخور نمی‌شن. ساکت میشن و همینطور که نعره میزنی لبخند میزنن چون میدونن داد و بیداده بخاطر این نیست که ازشون بدت میاد. بخاطر اینه که کلاس شلوغه و لازمه. بچه‌ها میدونن که در هر شرایطی دوستشون دارم. فقط.. مرحله‌ی اول خیلی سخت اتفاق میفته.قبلا میرفتم نخبگان. اونجا ترم که شروع می‌شد بچه‌ها رو میبردن اردو. اصلا جلسه اول ترم اردو بود. اردوی مفصل. با آب‌بازی و جیغ و خنده و بدوبدو و غذا پختن و... ارتباط‌های معنادار و عاطفی اینجوری شکل میگرفتن. حتی هویت تیمی و گروهی. توی مدرسه‌ای که الان میرم پوستم کنده شد... مدلش رو بجای اردو با دو تا بازی توی کلاس آوردم. ولی نتیجه‌ش خوب شد. خداروشکر... انقدر خوبه که وسوسه شدم برم پیام‌ نور جغرافیای سیاسی بخونم. نمی‌دونم این یکی ایده‌م چقدر دووم بیاره :دیدبیری فعلا تا اینجاش بد نبوده! وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 57 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 17:38